من دنبال دفترهای زشت با جلدهای زمخت و تیره که کاغذهای کاهی دارند میگردم. دوستم میگوید وقتی روی این کاغذها مینویسی انگار داری کلماتت را میاندازی توی فاضلاب. مکث میکنم. سالنامه جلد آبی زهوار در رفتهام را ورق میزنم و میگویم: عوضش امنیتشان حفظ میشود! کی حاضر است دست در فاضلاب کند برای یک مشت داستان و هیجانات و تخیلات چرکنویس شده؟
این ترم ۶ واحد ناقابل افتادم. و جالب اینجاست که تنها ترمی بود که انتظار افتادن نداشتم و اولین ترمی بود که رفتم امتحان دادم و افتادم! موقعیت عجیبی است. اول ناراحتم که ممکن است بخاطر ۶ واحد، یک ترم اضافه بخورم. بعد ناراحتم که چرا قدرت تف انداختن در صورت استاد را ندارم؟ بعدتر ناراحتم که چرا آن یکی درس که امتحان خوبی دادم را استاد فقط به خاطر غیبتهایم بهم ۸ داد؟ و دست آخر خوشحالم که بعد از این همه سال بالاخره برای یک چیزی به غیر افسردگی و مشکلات درونیام غصه میخورم!
داشتم نیازهای ارتباطیم رو لیست میکردم و دیدم که خیلی برام مهمه که دیگرانی که در دایره اطرافیانم وارد میکنم آدمهای باملاحظهای باشند. ملاحظه یعنی تو رو نادیده نگیرند، به احساسات و واکنشهات اهمیت بدن، حواسشون بهت باشه و درک بالایی داشته باشند. حدود دو سال پیش تصمیم گرفتم دیگه عینکی نباشم و زدم تو کار جستجو برای یافتن پزشک حاذق و خفن! پروسه پیدا کردن پزشکی که علم و تجربه و تبحرش به اندازه دکتر استرنج باشه و اخلاقش به قدر دکتر ژیواگو حسنه باشه حدود شش ماه طول کشید. من یک لیست بالا و بلند نوشتم از دکترهایی که قراره ویزیتشون کنم (!) و اون جا تصمیم نهایی رو گرفتم. شاید دلتون بخواد غر بزنید که بابا تو دیگه کی هستی! یک عمل لیزیک که احتمالا کور شدنش کمتر از برخورد شهاب سنگ (منم شنیدم فقط!) با زمینه که این حرفها رو نداره. ولی دوست عزیز من در مورد انتخاب لوسیون بدنم همین قدر سختگیرم و کلا روحیه جستجوگرم بر گوشه گوشه زندگیم سایه افکنده! خلاصه ما دکتر جان رو که از نظر ظاهری و باطنی بسیار شبیه دکتر ژیواگو بودند انتخاب کردیم و عمل کردیم و راضی هم بودیم. اون وسطها هر کی میرسید یک لقد میزد که حالا باملاحظه بودن و منش پزشک چه ربطی داره که تو هی گیر دادی؟ تبحرش مهمه که همه اینهایی که لیست کردی جلوت خیلی خوبن. یکی رو تیک بزن و برو پیشش. مگه وقتی ماشینت خراب میشه، موقع انتخاب تعمیرکار به رفتارش هم اهمیت میدی؟ اما من همچنان مصر بودم که فرق داره. خلق و خو و نوع رفتار پزشک روی حال و هوای بیمار تاثیر مستقیم میذاره. روان و جسم ارتباط عجیب و تنگاتنگی با هم دارن. اگر پزشک من اطلاعاتی که لازم دارم بدونم رو در اختیارم نذاره و سوالهام رو با تندی یا بیحوصلگی جواب بده حس میکنم ملاحظه کافی رو نداره و دیگه پیشش نمیرم. اتفاقی که برای خیلی از پزشکان اون لیستم افتاد. پزشک اگه به احساسات و نگرانیهام اهمیت نده و امنیت روانی لازم برای اعتماد کردن رو نداشته باشم، نمیتونم جسمم رو اختیارش قرار بدم. اعتماد کردن هم برای من از طریق گفتگو و تعامل به وجود میاد. البته که قضیه حساسیتهای فردی و انتخاب شخصی در میونه و شما میتونید هر جور که دوست داشتید پزشک مورد نظرتون رو انتخاب کنید. اما ترجیح من به عنوان یه آدم فوق العاده حساس که به سختی با دیگران ارتباط نزدیک برقرار میکنه انتخاب آرایشگر، تعمیرکار ماشین و لوسیون بدن و پزشک از راه لیست کردن ویژگیهای مورد نظره!
برای یکماه دیگه که روزهای مزخرف امتحانهای پشت سر هم و بدون فرجه است تمرین نخوابیدن میکنم. سپانلو میخوانم و کارن هورنای و الگوریتم نویسی یاد میگیرم و برای خواهرک نمونه سوال فلسفه پیدا میکنم اما یک ورق جزوه انفورماتیک پزشکی ندارم، جزوه الکترونیکم ناقص است، نمره کارگاه تجهیزات پزشکیام روی هوا است و فقط امیدوارم که برای بار چهارم مجبور به برداشتن درس شیرین سیگنال نشوم. آخ! بروم لباسهام را جمع کنم، این هفته یک خبرهایی هست. از آن جا خواهم نوشت. احتمالا :)
ساعت پنج صبح است. تمام روز تعطیلی که گذشت را صرف پیدا کردن خوشیهای کوچک زندگی از جیب لباسهای داخل کمدم کردم که بیحاصل بود. دانهای در من جوانه زده که ترس نیست، افسردگی، وسواس، تاریکی، تنبلی، ناامیدی، هیچ کدامش نیست. نمیشناسمش. قبلا ندیدمش. هر روز من را وادار به نگاه کردن در آینه و یادآوری باورها و تناقضهایم میکند. مامان میگوید تو دختر سرسختی هستی. شرط میبندم که همیشه من را در حال پریدن از روی موانع و بالا رفتن از پلههای ترقی تصور میکند. هیچ وقت دل به شنیدن صداهای درونم نداده. خودش بارها گفته مهم نیست. نمیخواهم بشنوم. هر چی آن تو هست مال خودت. اما مامان میگوید تو دختر سرسختی هستی. من به آینه نگاه میکنم و با خودم زمزمه میکنم سرسخت باشم یا بگذارم حقیقت من چهره از نقابم بردارد؟ به کاویدن و روراستیام ادامه دهم یا راه همه رفتگان و رسیدگان را پیش بگیرم؟ سرسختی در حضور صداقت دروغ بزرگی است. فرزاد سیگار را از لای انگشتهاش تپاند و بهم گفت فکر میکند با ابراز مانیفستهامان بیشتر از همه خودمان را گول میزنیم. عملا به من که تا چند لحظه قبل داشتم از خودم میگفتم فهماند که حرکت درست خفه شدن است. حالا که این همه گیج و منگم و دنبال یک تعریف برای خودم میگردم بریدن صدایم لطف بزرگی در حق تک تک سلولهای مغزم است. تک تک سلولهای مغز جفتمان. فرزاد بهم گفت باید سعی کنیم کمتر روی خودمان کامنت بگذاریم. چون معمولا با صداقت با خودمان برخورد نمیکنیم. و وقتی با خودمان شفاف نباشیم اولین قربانی این توهم شناخت و درک و ابراز احساسات و عقاید پلاستیکی خودمانیم. و من حس کردم زمان ملکوتی حناق گرفتن در این گفتگو فرارسیده. بوق ممتد سکوت، این بار نه از ترس قضاوت که از سر نیاز. باید همه افکارم از توی کلهام بخار میشدند. نیازم به حرف زدن از خودم و میلم به تغییر. دیگر دلم نمیخواست کتابهای خودیاری و روانشناسی بخوانم. دلم نمیخواست تمرین ساخت روزهای مفید و پربار کنم. دلم نمیخواست رابطه بسازم. دلم نمیخواست برای هر کوفتی تعریف خودم را داشته باشم. فقط دلم میخواست سکوت کنم. مثل الیزایت واگلر پرسونا لال شوم و دست از بازی کردن نقشی که خودم هم باورش کرده بودم بردارم.
یک. بچه و بچهتر یک قیچی اسباب بازی آوردند و ایستادند بالای سرم تا موهای خاله سففففیده را مدل جدید بدهند! موبایل دم دست بود و چیلیک یک سلفی گرفتم و استوری گذاشتم. (گاهی اشتراک گذاشتن لحظهها خیلی بهم کیف میدهد) امروز ظهر دوستم که بیشتر از سه سال است همدیگر را ندیدیم و حرفی هم رد و بدل نکردیم برایم نوشت چاق شدیاااا سپیده! راستش خبر فوری و شوکه کنندهای نبود چون هر روز خودم را در آینه میبینم و هر چند وقت یکبار وزن میکنم. حتی وقتی عکس میگرفتم متوجه بودم این زاویه دید، اینستاگرام پسند نیست. غبغب و سینه و بازوهام برای جا شدن در کادر زیادی ورم کرده است، اما مهم نبود. آن لحظه تنها چیزی بود که داشتم و این دو تا بچه با همه وجود بهم عشق میدهند و من دلم میخواست این عکس برایمان بماند. به دوستم پیام دادم ممنون که بعد از این همه مدت بهم پیام دادی و اولین چیزی که بهم گفتی این بود که چقدر چاق شدی، قطعا خودم قبل از تو متوجه روند چاق شدنم بودنم!
دو. تقریبا از بچگی همیشه بهم گفته شده که چاق و زشتم. روزهای فرد بهم میگفتند سیاه سوخته و روزهای زوج رون گنده و شکم گنده! روزهای جمعه هم به مامانم پیشنهاد میدادند من را در تشت پیاز و شیر بشوید، شاید به اذن خداوندگار تبدیل به قوی سفید شوم. وقتی یک شب مهمانمان یک پماد هیدروکینون داد دستم و گفت شبها قبل از خواب بمال که سفید بشی، دلم میخواست بزنم توی دهنش اما پماد را گرفتم و مالیدم و با گریه خوابیدم. فقط هشت سالم بود و در دنیای توی کلهام تصور میکردم دختر فوق العادهای هستم. چون شعر مینوشتم، بازیگر تئاتر بودم، زبانم دراز بود و همیشه در حال اختراع بازیهای جدید بودم و همیشه فکر میکردم یک روز اسمم در تاریخ ثبت میشود. حتی میدانستم که دوست داشتنی نیستم و پذیرفته بودم که دوست داشتنی نیستم. چون در بازه استاندارد ظاهری تعریف شده جامعه نیستم و اصلا اهمیتی ندارد که چقدر بااستعداد و خلاقم. عرف میخواهد تو بروی به درک چون سفید، بلورین، چشم درشت و مو بور و خوش تراش نیستی. ظاهرم را دوست نداشتم اما این باعث نمیشد که کنار بکشم. ذات وحشی و سرکشم همیشه طرف دیگری ایستاده بود. حتی روزهایی که جلوی آینه خودم را لاغرتر و روشنتر تصور میکردم، ته ته ته دلم نمیخواستم واقعا این نباشم. چون اهل زندگی کردن بودم و میدانستم همینی است که هست. یا باید با همینی که هست بروی جلو یا همینی که هست آوار میشود سر راهت. این بود که تصویر را عوض کردیم. میگویم کردیم چون نمیتوانم نقش مامان و بابا را نادیده بگیرم. البته نقششان خیلی هم پررنگ نبود خواننده. خیلی موجود دریافت کنندهای بودم و با کمترین تشویق و انگیزهای جان و شتاب میگرفتم و گوله میکردم به سمت اهدافم. خلاصه تصویر عوض شد. دختر چاق و سیاه و بدون مژه تصویرش را داد به دختر مو صافی که دستهای نرم و انگشتهای کشیده داشت و لبخندهای قشنگ میزد. اما این تصاویر هیچوقت پایدار نیستند. حتی وقتی تلاش میکنی چیزهایی که دوست داری را جایگزین دوست نداشتههات کنی هم باید با ایدهآلگرایی و تناقضهای درونت بجنگی هم گاهی شرایط طوری پیش میرود که دلت میخواهد برای دیگران دوست داشتنی باشی ولی چون مورد پسند نیستی هیچوقت به مقدار لازم عشق و توجه دریافت نمیکنی. اما خب مهم این است که بدانی باید مدام به خودت برگردی، راه آینه را در پیش بگیری و شعرهای فروغ را بخوانی. این شعر فروغ را مخصوصا خیلی بخوانی:
یک پنجره برای من کافی است
یک پنجره به لحظه آگاهی و نگاه و سکوت
اکنون نهال گردو
آنقدر قد کشیده که دیوار را برای برگهای جوانش
معنی کند
از آینه بپرس نام نجات دهندهات را.
درباره این سایت